همچو آن میوه ی ممنوع که چون آدم چید
چشم وا کرد و خودش را ز بهشت بیرون دید
چیدمت از همه دنیا و به تو دل بستم
فاش گویم که بدانید زمینی هستم
سیب سرخی و دلم حسرت ِ چیدن میداشت
چشم های تو به جانم تبِ ماندن میکاشت
دل به دریا زدم و دل به دلم بود که باز
میشود قصه ز چشمان ِ سیاهت آغاز
درباره این سایت