هر روز که میخای بخندی و یادت بره بدبختی هاتو
باز روزگار به طریقی بهت میفهمونه کجای دنیایی
دلم میخاد از یک بلندی بپرم
از یک جای بلند. انقدر بلند که نرسیده به زمین قلبم از حرکت ایستاده باشه
انقدر بلند که یقین کنم روحم پرواز میکنه و این جسم لعنتی دیگه بلند نمیشه
بهش میگم اگر این روزها را میدیدم غلط میکرد ازدواج کنم
که یکی دیگه را هم بدبخت کنم
که سهم خوشی یکی دیگه را بگیرم
سخته وقتی ازت چیزی بخاد و تو بدونی حق داره اما ترس داشته باشی که قیمتش چنده؟
که اخم کنی و قیافه حق به جانب بگیری که چرا میخای
سخته که نداشته باشی و جلوی خانوادت و جلوی خانواده اش شرمسار بمونی
وقتی غرورت بشکنه دیگه برات فرقی نداره چند بار و جلوی چند نفر گریه کرده باشی
به قول یکی که میگفت چرا مرگ سهم همه هست جز من .
درباره این سایت